مدال طلایم کو؟
ناوران
مدال طلای ربوده شده ی من
با اینکه جزو ورزشکاران ایرانی شرکت کننده در بازیهای المپیک بودم و تا فینال مسابقات هم صعود کردم ، اما مطمئنم که شما ها اسم مرا که «لات بُنی» هست هرگز نشنیدید. هشت ماه قبل از بازیهای المپیک یه روز پنج نفر که یکی شان معمم بود از طرف کمیته المپیک آمدند سر کارم و بعداز معرفی و تعارفات لازمه گفتند: آقای لات بُنی یک رشته جدید ورزشی به بازیهای المپیک اضافه شده و چون رشته جدیدی هست بدون مسابقات مقدماتی ما می توانیم یک نفر را مستقیما به المپیک بفرستیم. بعداز تحقیقات لازمه متوجه شدیم که شما تنها کسی هستید که در این رشته کار کردید و در واقع قهرمان ایران هستید.
فکر کردم دارم خواب می بینم، بعد گفتم شاید دارند دستم میندازند، شاید هم خُلند. لحظه ای تمام ورزشهایی رو که از بچگی تا امروز بهشون علاقه داشتم تو ذهنم مرور کردم، شنا ، والیبال و فوتبال، اینها که رشته جدیدی نیستند ، تازه انفرادی هم نیستند و بازی من هم در حد متوسطه و بدرد هیچ باشگاهی نمیخوره، نکنه منظورشون رشته پرش روی سیم خاردار هست. با بچه های محل میرفتیم باغ مردم تو روستاهای اطراف میوه دزدی. زیاد پیش می آمد که صاحب باغ متوجه میشد و دنبالمون میکرد، بارها از روی سیم خاردار پریدیم و تو این کار خبره شده بودیم. یاد آلوچه سرخ باغ آقای عسل واران بخیر. راستی غیر شمالیها به آلوچه میگن گوجه سبز! به آلوچه سرخ چی میگن؟ گوجه سبز سرخ که خیلی مضحکه. یه دفعه که با بچه های ده مشغول پرکردن جیب هایمان بودیم آقای عسل واران متوجه مان شد و دنبالمون کرد. ناجنس کوتاه نمی آمد، وحشت زده از لای درختها و علف های بلند می دویدیم، به سیم خاردار باغش که رسیدم علفهای بلند جلوی دیدم را گرفته بودند و دیر پرشم را شروع کردم ، پایم به سیم گیر کرد و افتادم زمین، با اینکه سیم رفته بود تو گوشتم و حسابی تو تله گیر کرده بودم بیشتر نگران سیلی های عسل واران و تنبیه بعدی پدرم بودم. عسل واران که رسید خوشبختانه از تشر و سیلی خبری نشد، با هزار زحمت پایم را از سیم خاردار آزاد کرد و دستمال کثیف دماغش را از جیب درآورد و دور زخم را بست و کولم کرد و برد خونه مون.
ورزش دیگری به ذهنم نرسید، لبخندی زدم و تازه می خواستم از نمایندگان کمیته المپیک بپرسم منظورشون کدوم رشته هست که یکیشون گفت: براساس تحقیقات ما شما بهترین لاک پشت زن ایران هستید.
باز یاد بچگی افتادم. نزدیکهای ده ما «لات بُن» یه آبگیر طبیعی که ما بهش سَل میگیم بود ، سالهایی که بارندگی کم بود آب شالیزارها رو تامین میکرد. پر از مار و وزغ و لاک پشت بود، اردک ماهی هم داشت . زمستانها اتراقگاه صدها غاز وحشی، مرغابی ، لک لک و دیگر پرندگان دریایی بود. تابستونا با بچه های محل و دهات اطراف میرفتیم کنار سَل می نشستیم و مسابقه می گذاشتیم، مسابقه لاک پشت زنی با کش تفنگ ( تیرکمون). بیچاره لاک پشتها تا سرشون را از آب بیرون می آوردند امان نمیدادیم. البته اگر به لاک شون میزدیم حساب نمی آمد، حتما باید به سرشون میزدیم. یادم که میاد شرمم میشه، چه بیرحم بودیم. البته تفریح دبگری نداشتیم. تابسون ها دریا و لاک پشت زنی تنها تفریحات ما بودند. وگرنه یا باید سر و کله همدیگه رو میزدیم و یا میرفتیم دزدکی باغ مردم آلوچه و هندونه بخوریم. مثل بچه آدم که نمیخوردیم. سه تا چهار تا بچه حداقل ده تا هندونه رو می شکستیم. فقط مغرشونو میخوردیم.
خنده ام گرفت و گفتم: متاسفم، هنوز هم که یاد اون لاک پشت های بیچاره می افتم گریه ام میگیره. اصلا من از فعالین محیط زیست هستم و … یکی از آنها حرفم را قطع کرد و با حالتی تعرضی پرسید: جزو این گروههای حقوق بشر که نیستی؟
با دستپاچگی گفتم : نه، فقط از حیوانات حمایت می کنم
بعدش توضیح دادند که جای نگرانی نیست و اینکه هم در تمرینات و هم مسابقات از لاک پشت های پلاستیکی و آلومینیومی استفاده میشود.
بله را که گفتم چند روز بعد فدراسیون لاک پشت زنی کشور توسط همان پنج نفر تشکیل شد و چندین میلیارد تومن هم بودجه دولتی به آن اختصاص دادند و یک ساختمان هم بالای شهر خریدند که شد دفتر فدراسیون لاک پشت زنی. بعدا که با آنها آشنا شدم دیدم آدمهای بدی نیستند. رئیس فدراسیون که آقای معمم باشد تحصیلات حوزوی دارد، دونفرشان که دکتر صداشون می کنند مدتی وردست یک دامپزشک بودند، دو نفر دیگر هم بعداز اتمام مدرسه در ستاد مبارزه با منکرات کار میکردند. پیشنهاد دادم یک نفر که در امور ورزشی تخصص دارد را به عضویت درآورند، اما گفتند آدم سالم پیدا نمیشه و به مردم نمیشه اطمینان کرد و باعث دردسرمان می شود.
دو ماه قبل از المپیک برای تمرینات از کارم مرخصی گرفتم و رفتم فدراسیون تا لاک پشت های تمرینی را بگیرم و تمرین کنم. وارد حیاط که شدم دیدم ده تا ماشین صفر کیلومتر فدراسیون پارک شده بودند. معاونین و منشی ها هرکدام اتاق خودشون را داشتند و در مجموع با احتساب نگهبانها، آبدارچی، رانندگان و حراست حدود ۲۵ نفر برای فدراسیون کار میکردند. جریان مرخصی بدون حقوقم را گفتم و ضمنی اشاره کردم که فدراسیون باید حقوق این دو ماهم را بدهد که یکی شون رو ترش کرد و گفت فعلا هزینه های ما زیاده ، من هم با روی ترش گفتم: چند میلیارد تومن بودجه فدراسیون هست و اونوقت نمیتونید حقوق دو ماه تنها ورزشکار فدراسیون رو بدید؟ کار به جر و بحث کشید ، نزدیک بود با یکیشون دست به یقه شم که رئیس پادرمیانی کرد و گفت: لات بُنی عزیز فعلا این دوماه رو یه طوری سر کن قول میدم بعداز المپیک حقوق دوماهت رو بپردازیم. چاره ای جز کوتاه آمدن نداشتم. بعد همراه منشی رئیس که خانم بیست ساله ای بود رفتیم که تجهیزاتم را تحویل بگیرم. تنها یک دست لباس و یک لاک پشت باطری دار که از چین وارد کرده بودند به من داد. حسابی کفری شدم. لباس بخوره تو سرشون خودم میخرم ، اما با یک لاک پشت نمیشه تمرین کرد. قول همکاری داده بودم وگرنه از خیر مسابقه و المپیک می گذشتم.
برای تمرین هرچه تقاضا کردم جایی به من ندادند. بالاخره به دلیل سماجتم قانع شدند تو گرمای ۴۰ درجه توی یک باغ یا مزرعه ای اطراف تهران که حوضچه کوچکی داشت یک ساعت، بین ساعت دوازده ظهر تا یک به من وقت بدهند. مگه میشد تو اون گرمای سوزان زیر آفتاب تمرین کرد. هنوز نیم ساعت تمرین نکرده بودم که تو اون صحرای برهوت ماشینی سر و کله اش پیدا شد، چندنفر پیاده شده و بدون پرسشی با مشت و لگد به جانم افتادند. بعد گفتند که از ستاد امر به معروف و نهی از منکرهستند و چون من با شورت ورزشی بودم باید همراهشون برم. با هزار تقلا قانع شان کردم تا به حاج آقایی که رئیس فدراسیون لاک پشت زنی هست زنگ زدند و سوء تفاهم برطرف شد.
فرداش برای تمرین رفتم شمال، گفتم برم مثل بچگی ها کنار سَل بشینم و با لاک پشت مصنوعی ام تمرین کنم، چند سالی میشد که کنار سَل نرفته بودم. نزدیکهاش که رسیدم دیدم شالیزارهای پائینش همه خشکه و کسی برنج نکاشته، باز هم نزدیکتر که شدم دیدم از درختان انبوه توسکای دور و برش هم خبری نیست، همه رو بریده بودند. بالاخره کنار جایی که زمانی سَل مان بود رسیدم. چشمتان روز بد نبینه، جای آبگیر سابق دو تا ساختمان بزرگ بود و یک حیاط بزرگ و سطشان و یک پارکینگ با چندتا ماشین پارک شده . دور محوظه نرده کشی شده بود و یک تابلوی اداره …! دلم گرفت. حتما باید این اداره لعنتی رو تو آبگیر ما درست میکردند.
تا مرحله فینال براحتی بالا اومدم. هشت نفر به فینال آمدیم. عجیبه عربستان که نه آب داره و نه لاک پشت هم یک نماینده داشت. مسابقه چند مرحله داشت. مرحله اول چهار لاک پشت را تو آب انداختند. بعد هشت تا و در مرحله آخر دوازده تا. مرحله اول که تمام شد امتیازم بیشتر از همه بود. فینالیست آمریکایی را دیدم که چند بار رفت نزدیک جایگاه تماشاچیها با مربی اش صحبت کرد و بعد مربی گوشی اش را درآورد و شروع کرد به صحبت با کسی. با شروع مرحله دوم بخت من هم برگشت و تا نیمه های مرحله حتی یک امتیاز هم نگرفتم. وضعیت جسمی و روانی ام که خوب بود و تغییری نکرده بود. هرچه فکر کردم دلیل نامرادی ام را نفهمیدم. ناگهان به یاد صحبت های تلفنی مربی آمریکایی و همچنین سخنان … مربی سابق و با هوش تیم ملی مان در رابطه با طلسم شدن تیم سایپا افتادم. مطمئن شدم که آمریکایی ها طلسمم کردند. یادم آمد که مربی سابق تیم ملی مان رفت پیش آیت الله الغظمی بهجتی و طلسم را شکست. سریع رفتم سراغ مربی تیم ایران که تو تماشاچیها ردیف پایین نشسته بود و جریان را گفتم و او هم شروع کرد به زنگ زدن. چند دقیقه بعد امتیاز گرفتنم شروع شد. گرچه کمی دیر شده بود و مرحله دوم را از دست داده بودم . لابد با شخص مهمی در ایران صحبت کرده و طلسم را شکسته بود.
مرحله سوم شروع شد و امتیاز گرفتن های پیاپی من. بزودی امتیازهای از دست داده مرحله دوم را جبران کردم. اواسط مرحله سوم که رسیدیم دیدم فینالیست سعودی تند تند امتیاز میاره. تعجب کردم، طرف به زحمت و با کمترین امتیاز به فینال آمده بود، وضع من دوباره داشت خراب میشد و تیرهام به هدف نمی خورد. دیگه چه اتفاقی افتاده بود!؟ هرچه فکر کردم دلیل موفقیت سعودی و خطاهای خودم را نمی فهمیدم. باز یاد سخنان گهربار مربی مومن مان افتادم که بعداز پیروزی بر تیم سوریه گفته بود که به زیارت آرامگاه حضرت زینب و رقیه رفته بود و اینکه: «این پیروزی را مدیون الطاف حضرت زینب و حضرت رقیه هستیم»
یقین کردم که سعودیها این وسط کسی را فرستادند به زیارت کعبه تا برای پیروزی شان دعا کند. سریع رفتم نزدیک جایگاه سراغ مربی ایران، جریان را تعریف کردم و گفتم به سفارت یا کنسولگری ما در عربستان زنگ بزنه و بگه فورا بدون معطلی تو این نیم ساعتی که از مسابقه مانده یه هواپیما اجاره کنند و یکی رو بفرستند مکه تا برای پیروزی ما دعا کنه.
متاسفانه نتوانستند کسی را به مکه بفرستند. عربستان سعودی طلا گرفت، چین نقره و آمریکا برنز و من چهارم شدم. دستی دستی یک مدال طلا را از دست دادیم. به نظر من بعداز این برای موفقیت در المپیک و دیگر مسابقات جهانی و آوردن مدال ما احتیاجی به دادن امکانات ورزشی به جوانان و مربی و سرمربی و تمرین و تکنیک و این حرفها نداریم. کافی است برای هر تیمی یک طلسم شکن استخدام کنیم و در مراکز علمی و حوزوی مان رشته طلسم شکنی را هم اضافه کنیم و همچنین یک نفر را هم استخدام کنیم و یک خانه برایش در مکه بخریم و همیشه همانجا باشد تا هروقت با تیم های خارجی مسابقه داریم یا در المپیک و مسابقات جهانی کارش این باشد که برای پیروزی مان دعا کند. اگر این توصیه من اجرا شود با ترکیبی از طلسم شکنی و دعا برای گرفتن طلا حتی به ورزشکار هم احتیاج نداریم. تولید ورزشکار خرج داره و از نظر اقتصادی با صرفه نیست چون اول از همه باید امکانات ورزشی درست کنیم و بعدش باید آدمی باشد که وقت بکند و به نرمش و ورزش بپردازد. یعنی معطل سیر کردن شکمش نباشد یعنی باید برای چندین میلیون جوان بیکار کار تولید کنیم تا زندگی شون تامین باشد که بتواند به ورزش هم فکر کند. حالا حرفی از اون بخش وسیعی که معتادند نمیزنم تا ضدانقلاب سوء استفاده نکند. عجب رویی دارند اینها. انتظار دارند ما آمار معتادین مون را علنی کنیم تا خوراک تبلیغاتی شان تامین بشه. خوشبختانه معاون رئیس جمهور خوب زد تو پوزشون و گفت «آمار اعتیاد جوانان را هر سال به دست میآوریم اما این آمار محرمانه است و فقط در اختیار مسئولان قرار می گیرد »
گرچه دشمنان ما مدعی اند که خوب اگر آمار پائین یا متوسط بود حتما اعلان میکردند، حتما وضع خیلی خرابه که محرمانه هست. به هر حال فرقی نداره، فکر میکنم با طلسم و دعا حتی یک معتاد هم می تواند برود طلا بگیرد. البته نمی دانم تریاک و هروئین هم دوپینگ حساب میان یا نه.
بعداز پیروزی عربستان سرمربی ما گفت باید اعتراض کرده و عربستان را متهم به تقلب و دوپینگ کنیم. پرسیدیم با چه مدرکی آنها را به تقلب و دوپینگ کنیم؟ گفت اولا سعودیها مسلمان واقعی نیستند و وهابیند، خودم از تلویزیون شنیدم که ما شیعه ها تنها مسلمانان واقعی هستیم، پس این کار سعودیها تقلب هست که رفتند خانه خدا و با تزویر و ریا دعایشان را قبولاندند، دوما این کار، یعنی متوسل شدن به دعا و کمک گرفتن از خدا امری غیر ورزشی بوده و دوپینگ به حساب می آید. هرچه گفتیم ثابت کردنش برای کمیته المپیک مشکله قانع نشد و یک اعتراض کتبی نوشت و تحویلشان داد، آنها هم گویا اول به ما خندیدند و بعد متفق القول بر این عقیده بودند که سرمربی ما دیوانه است و باید تحویل روانپزشک بشه.
ایرا ن که برگشتم برای گرفتن دوماه حقوقی را که به من قول داده بودند به فدراسیون رفتم. دیدم همه چپ چپ به من نگاه می کنند. پولم را ندادند سرشون بخوره، ناکامی ایران در المپیک را تماما به گردن من گذاشته و کم نمانده بود که کتک هم بخورم.
به آنهایی که بخاطر مدال های نگرفته ما افسرده اند توصیه می کنم سرگذشت امامعلی حبیبی اولین ایرانی برنده مدال طلای المپیک و محمود نامجو اولین ایرانی برنده مدال طلای جهانی را بخوانند
Comments
مدال طلایم کو؟<br>ناوران — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>